یه پیرمرد مهربون



















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


پت و مت 

به بروبچ با حال خووووووووش اومدین نظر مظر انتقاد پنتقاد یادتون نره هاااااااا

داستان پيرمردی مهربان

 

پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود 

دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت

وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت

می دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو

گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كرد

كه از پله های اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد

                                                   



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1390برچسب:,ساعت16:4توسط رها | |